از مرز تاریکی تا ناظر درون
از مرز تاریکی تا ناظر درون
روایت زنی که در قدم پنجم هرم خودبسندگی، دوباره معنای زندگی را یافت.
او در سکوتی طولانی به من پیام داد.
نوشت: «نمیخوام ادامه بدم. انگار بودنم هیچ معنایی نداره.»
صدایش لرزان بود، اما پشت آن یک تمنای خاموش برای دیدهشدن پنهان بود.
همان لحظه دانستم که هنوز نوری هست — حتی اگر کمسو.
در جلسات نخست، خستگی عمیق و حس بیارزشی در کلامش موج میزد.
مدام تکرار میکرد: «من بار اضافیام. مثل مادرم… مثل زنهای خانوادهمون که همیشه فقط تحمل کردن.»
او نمیدانست که این جمله، کلید ورود به قدم پنجم هرم خودبسندگی است؛
جایی که باید با باورهای عمیقِ بهارثرسیده از خانواده و تبار روبهرو شد.
در آن جلسه، از تکنیک اختصاصی خودم برای ریشهیابی باورها استفاده کردیم؛
روشی که در هیچ کتابی پیدا نمیشود، چون با توجه به ساختار ذهن و هیجان هر شخص طراحی میشود.
به او نگفتم باید چیزی را عوض کند یا ببخشد — فقط یادش دادم چگونه «ناظر احساسش» باشد.
چطور از درونِ ترس، بدون فرار، خودش را ببیند.
در میانهی مراقبه، اشکهایش آرام سرازیر شد.
گفت: «حس میکنم این غم از من نیست، از زنهای قبل از من اومده…»
و درست در همان لحظه، چیزی درونش نرم شد.
دیگر نمیجنگید، فقط نگاه میکرد.
همان نگاهِ آگاه، آغاز رهایی بود.
در گفتوگوهای بعدی، واژههایش تغییر کرده بود.
بهجای «من نمیخوام زنده بمونم»، نوشت:
> «انگار دارم تازه خودم رو میبینم. زندگی فقط درد نیست… تجربهست.»
قدم پنجم برای او نقطهٔ تولد دوباره شد.
وقتی ریشهی باورهای خانوادگیاش را دید، توانست خودش را از سایهی گذشته بیرون بکشد.
او دیگر قربانی نبود، ناظر بود.
زنی که میفهمید میتواند احساسش را ببیند، بدون آنکه در آن غرق شود.
چند هفته بعد، از بازگشت به نقاشی گفت، از قدمزدنهای طولانی،
از لبخندی که خودش هم باورش نمیکرد برک لبش برگشته است.
در پایان نوشت:
> «هیچکس منو نجات نداد، فقط یاد گرفتم خودم رو ببینم…
همون دیدن، نجاتم داد.»
—
✨ این روایت بخشی از فرایند کار با مدل «هرم خودبسندگی» است؛
جایی که انسان میآموزد بهجای فرار از درد، آن را ببیند،
و در دیدن، به آرامی به آگاهی برسد —
آگاهیای که همان بازگشت به زندگی است.
برای ارسال نظر لطفا ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید. صفحه ورود و ثبت نام